سفر نوروزی
سلام دوستان ، کم کم سال جدید و عید نوروز سر و کلّه شون پیدا میشه و حال و هوای فضای مجازی هم بهتره نوروزی باشه ، واسه همین این شعر رو که هفت سال پیش گفتم تقدیمتون میکنم . پیشاپیش هم فرارسیدن سال نو نود رو به همه ی شما همراهان شادباش میگویم . و امّا شعر :
« سفر نوروزی »
یازده سال پیش از این در عید
پدرم یک اُتُل قراضه خرید
چونکه آمد به خانه گفت بلند :
« مرتضی ، مجتبی ، سمانه فرید
ارسلان و عماد و امیر و جواد
مهوش و حوریه ، رضا و سعید
با شمایم که مایل سفرید
داخل رخش خوشگلم بپرید
تا به مشهد رویم منزل دایی
دل من تنگ او شده چه شدید
تا دل دیگران برای ما
نشده تنگ ، بچّه ها بدوید »
زود ما را چپاند در اُتُلش
تازه شاکی شده چرا تُپُلید
ماند بیرون ز شیشه لِنگ فرید
خشتک مرتضی سه دفعه درید
ارسلان قوز و مجتبی سر و ته
حوریه از فشار جیغ کشید
آن اُتُل کهنه چارده نوبت
جوش آورد و آمپرش چسبید
این بمانَد که چند دفعه اُتُل
پنچرید و امانمان ببرید
عاقبت بعدِ چار روز و سه شب
گشت مشهد ز دور دست پدید
از برای هزارمین دفعه
پدرم حرف خویش برشمرید :
« من زمانیکه چون شما بودم
از همه سر بُدَم بلا تردید
روی انگشت کوچک بنده
کلّ اوضاع کوچه می چرخید
باید اکنون شما کنید اثبات
بچّه های من اید و مثل من اید
از هم اینک که می رویم آنجا
در همه حال پشت یکدگرید
موقع صرف شام و وقت ناهار
همچو کُمباین و مثل بولدوزرید
هر خوراکی که پیش چشم شماست
مفتِ مفت است نوش جان بخورید »
پدرم بعد از این سخنرانی
کوفت درب حیاط دایی مجید
تا که دایی گشود درب حیاط
پدرم صورت و سرش بوسید
بعدِ کلّی تواضع و کُرنش
گفت تبریک ، بهر سال جدید
گفت در خانه منتظر بودیم
ولی ما را امام رضا (ع) طلبید
بگذریم اینکه بر سر سفره
همه را خورد ، در هم و بلعید
بعدِ صرف ناهار دایی گفت
روی صحن حیاط بازی کنید
شش پسر دایی و تمامی ما
جمع گشتیم زیر سایۀ بید
گرم بازی شدیم و خنده کنان
ناگهان پای مرتضی پیچید
بر زمین خورد و خشتکش لو رفت
یکی از بچّه های دایی دید
خشتک مرتضی نشان می داد
پس از آن با برادران خندید
مرتضی با پسر دایی ضد بود
کرد خنده ، عداوتش تشدید
از همین رو به نزد من آمد
با مهارت براش نقشه کشید
شب شد و نصف شب شد و هر کس
سر جایش ز خستگی خوابید
ساعتی بعد مرتضی پا شد
خونش از فرط خشم می جوشید
گشت راهی سوی پسر دایی
اوّل کار اندکی ترسید
لیک با یاد خندۀ ظهری
بغض توی گلوی او ترکید
بعد از آن دایی زاده را جنباند
گفت برخیز کآفتاب دمید
تا که آن هیکل قناسش شد
تا کمر تا و چشم می مالید
مرتضی بالش پر خود را
بر سر پوک آن نُنُر کوبید
کلّه اش با صدای بسیاری
به ستون خورد و پر صدا نالید
مرتضی مثل برق پنهان شد
به لحافش رسید و زیر خزید
صبح ، هنگام صرف صبحانه
پدرم چیزی از غذا نچشید
من تعجّب نمودم و گفتم :
« جان بابا بگو چرا پکرید ؟
نکند حالتان مساعد نیست ؟ »
کرد حرفم به نالشی تأیید
علّتش را سؤال کردم گفت :
« لعنت حق به روی نحس یزید
شب که میخواستم به خواب روم
دیدم این کار مشکل است و بعید
بسکه دایی نمود هی خُر و پف
در و دیوار خانه می لرزید
گفتم از دست این اَبَر دیزل
باید اکنون فرار کرد ورهید
پا شدم آمدم به نزد شما
نور اُمّید در دلم تابید
تا پسر داییِ شما قدری
از سر جای اوّلش غلتید
باورت نیست ظرف ثانیه ای
هیکل من در آن مکان گُنجید
تا که چشمم به خواب عادت کرد
بنده دیدم که دست من جنبید
یک پدر سوختۀ خدا نشناس
گفت خورشید سر زد و تابید
تا که از جای خود بلند شدم
بی مروّت که بود پست و پلید
بر سرم کوفت جسم سنگینی
برق از فرق کلّه ام بجهید » !!
تا پدر صحبتش رسید اینجا
رنگمان عین برف گشت سفید
مرتضی با اشاره گفت به من
گر کَسی اُشتری بدید ، ندید !!!!
حسن حاتمی بهابادی 17/12/1382
مجدداً سال نو را به همۀ شما تبریک میگم ، خوش بگذره .