سلام بر همه ی شما دوستان عزیز ، عرض شود خدمت شما که ما یکعدد پدر خانم داریم و یک فروند برادر خانم ، آغا ما در جریان سربازی رفتن برادر خانم فوق ، داستانی داشتیم که نگو ، دست آخر هم هرچی به خودمون فشار آوردیم که لااقل دست از سر اینا برداریم و مورد شعر قرارشون ندیم حریف خودمون نشدیم که نشدیم ! بخونید دستپخت ما رو  :)


خواهش پسر از پدر !!


نمایم شعر خود اینگونه آغاز


برادر خانم من هست سرباز 


خلاصه می کنم او رفت خدمت


پدر زن گفت در این هست حکمت


همین که موسم تقسیم گردید


پدر گفتش : " بدون شکّ و تردید


تو خدمت می کنی توی بهاباد


بیا اینجا بکن شهر خود آباد


چرا که من رئیست را که دیدم


چه صغرا کبراهایی که نچیدم


به او گفتم که قلب من مریض است


و عرض مشکلات من عریض است


حسینِ ما که اینجا هست سرباز


به شهر خود بهابادش بینداز


چرا که او عصای دست بنده ست


نباشد دست من از بیخ کنده ست


فقط او هست اولاد ذکورم


اگر پیشم نباشد کورِ کورم "


خلاصه آغایی که شمایِن !!!


زد و این آ حسین افتاد قاین


پدر زن منفجر شد زنگ رو زنگ


با اون دعوا از این شاکی با اون جنگ


رساند او خانه ی سردار بر آب


گرفت از او خوراک و راحت و خواب


و انصافا" که سردار از بُن دل


بکوشید از برای رفع مشکل


خلاصه می کنم دردانه فرزند


پس از این گیر و دار افتاد بیرجند


دو روزِ بعد هم این دسته ی گل


بدون داد و قال افتاد زابل !


پدر زن گفت : " اِ این که بَتَر شد


نشد نزدیک کلّی دورتر شد "


خلاصه محشری ایشان به پا کرد


دوباره پا شد و کفش و کُلا ! کرد


دوباره پیش هر سرهنگ رو زد


دوباره تاخت بر این آبرو زد


فلان سردار را سوگند می داد


به جان همسر و فرزند می داد :


" که جان همسر و فرزندهایت


حسینِ ما کند دائم دعایت


اگر او را بیندازی بهاباد


دعای مادرش پشت شما باد "


پس از قول و قرار و چون و چندی


حسینش زاهدان انداختندی !!


سپس هم راسک (rask) افتاد او لب مرز


پدر زن شد دچار چی ؟ تب و لرز


حسین از راسک نامه داد : " بابا


دلم از دوریت باشد کبابا !


نویسم نامه ای بر برگ انگور


که من دست تو را می بوسم از دور !


نمی دانم چه جوری یا چطوری 


فقط یک خواهشی دارم که فوری


برو بنشین توی خانه پدر جان


مرا اینقدر در غربت نلرزان


کماکان توی ایرانم پدر لیک 


به پاکستان شدم بسیار نزدیک !


کنم خدمت ولی با ترس و با لرز


اگر خواهی نیفتم آن ورِ مرز


ببوسم دست و پایت دست بردار


نرو هی روز و شب تو نزد سردار


اگر اینقدر بر پایش بپیچی


مرا این دفعه اندازد کراچی " !!!


حسن حاتمی بهابادی