آینه

به اطلاع کلیه دوستان عزیز میرساند که شما دست به گیرنده های خود نزنید ! قرار هم نیست که خورشید فردا از مغرب طلوع کنه یا هر چیز دیگه بابت اینکه به این زودی اینجا یه شعر می بینید ! اصولا" بنده هرگز از این ناپرهیزیا نمی کردم که اینقدر زود پست جدید بذارم اما به مناسبت فرخنده میلاد خودمان که فردا می باشد این دفعه رو نا پرهیزی کردیم ! دیگه شما ببخشید :)

آینه  

شنیدستی که مردی روستایی

شد اندر روزگارانی هوایی

هوای شهر کرد و خـــــــــــــــــــیلی فَست !!

به سوی شهر بار خویش را بست

پس از یک هفته که گشت و گذر کرد

به خود گفتا که گشتی ؟ حال برگرد

از آنجا یک عدد آئینه آن مرد

برای همسرش سوغات آورد

و می پنداشت آن را می پسندد

و از سوغات شو خوشحال گردد

از آنجایی که تا آن روز آن زن

ندیده بوده است آئینه اصلا" !

همین که عکس خود را دید در آن

بزد فریاد و جیغ و داد و افغان : "

که این زن کیست آوردی تو با خود ؟

نبینم کرده ای تو فکر بیخود 

هَوو آورده ای همرات مردک ؟!

خیال کردی زنت اینجاست زردک ؟!

طلاقم را بده مهریّه هم روش!

بگیر آن وقت این زن را در آغوش "

سپس او چادر خود را سرش کرد

هراسان رو به سوی مادرش کرد

مسلسل وار می فحشید نافرم !

به دستش آینه آن مدرک جرم :

" که این بی جنبه شلوارش دوتا شد

از آن اینگونه واویلا به پا شد

کجا سر دارد از من این عجوزه ؟

کریه المنظر است و زشت پوزه !!

ببین رویَش بده کفّاره آنی

که حقّا شو تو همتای همانی "

بگفتا مام : لرزاندی ننه ت را "!

گرفت از دست دختر آینت را

چو عکس خویش را در آینت دید

بزد جیغی وَز عکس خویش ترسید

بگفتا : " اینکه هم زشت است و هم پیر

نگشته پُررو از این زندگی سیر ؟

نصیبش پیرمرد کور و شَل باد

اگر آن هم نشد گرگ اجل باد !

بگو با شوهرت ای خاک بر سر

برو با این لولو شبها بکن سر !

ولی مادر نخور غصه که آخر

پشیمان می شود این شوهر خر !

اگر چشم است اندر کلّه ی او

شناسد فرق مه پاره وَ لولو !

سرانجام او به سویت باز گردد 

غلط کردم غلط ، آغاز گردد

تو هم منّت گذار و ناز فرما 

ولی در را به رویش باز فرما !!!!

حسن حاتمی بهابادی   

  

بخیل و جامی

      بخیل و جامی


بخیلی گفت جامی را به راهی :

" خدا خیرت دهد جامی ، الهی

از آنجایی که می دانی بخیلم

به درگاه تو ای خوبا دخیلم

ز تو دارم کریما پرسشی چند

جوابم را بده همراه با پند

درون کیسه دارم چار دِرهم

شده ذهنم از این افکار دَرهم ـ

تفکّر می کنم روی سه پایه 

چگونه با همین مقدار مایه ـ

خورم چیزیّ و پولم باز ، باشد

ولی فکرم به جایی کِی دهد قدّ ؟

الا ای جامی دانا و نیکو

اگر دانی جوابش را به ما گو "

نگاهی کرد جامی رو به آن مرد

جوابی گفت با او کآمدش درد :

" بخر با چار دِرهم یک شکمبه

ز گاوی گوسفندی روز شنبه !

بخور آنچه درون این شکمبه است

بدون قاشق و چنگال ، با دست

سپس اِشکمبه را بفروش تا هم

تو باشی سیر و باشد چار دِرهم " !!!!!!

                                                                                          

حسن حاتمی بهابادی